کانون زنان وخانواده
 
 

تفاوت مادر شدن امروزی با مادرشدن قدیمی ها

image

خبرگزاري بين المللي زنان : مامان نرگس اغلب خاطرات زندگيشو تو موقعيت هاي مختلف برايم تعريف كرده، اون ضرب المثلهاي زيادي هم بلده كه تو هر وضعيتي حتماً يكي تو آستين داره كه بگه و همه رو از خنده روده بركنه. از شما چه پنهان كه بعضي شم بقول امروزيا كمي بي تربيتي يه و صد البته رسا و بهتر از صد جمله توضيحي.

  به گزارش خبرگزاري زنان ؛ يكي از ماجراهاي جالبي كه بارها ازش شنيدم و هيچ وقت هم از دوباره شنيدنش سير نمي شم و هميشه برام مهيج و جالبه، وقايع دوران حاملگيشه كه البته بنده تو شكمش در نقش جنين رل اول را بازي مي كردم باعث ماجراها شدم و چنان با عشق و لذت همشو تعريف مي كنه كه سرجام ميخكوب ميشم و تو روياهاي بچگي ام فرو ميرم و سعي مي كنم حداقل يك لحظه هم شده توي دل مامانو حس كنم ولي نمي شه كه نمي شه. 

و اما ماجراي به دنيا اومدن من:
بابا رضا ۲۸ ساله بوده كه با مامان نرگس ۱۷ ساله بعد از ۲ سال عقد بستگي، عروسي مي كنن. مامانم مي گه: روز عروسي عموت پارچه قرمزي دور كمرم بست با كلي شعرهاي محلي مبني بر دعاهايي مثل ۷ پسر بزايي و يه دختر و... و بعد پسر عمه ات رو كه ۵ ماهه بود بغلم دادند به شگون اينكه اولين بچه م پسر بشه و اين طوري راهي خونه شوهرم كردند. ۲ ماهي از ازدواجمون گذشته بود حامله شدم، حال به هم خوردگي هاي صبحگاهي و هوس هاي ترشي خوري كم كم نمايان مي شد و مادرم هر وقت خونه اش مي رفتم آش آلو و لواشكي بود كه برام تهيه مي ديد. البته شوهرم هم گاه مخفيانه برام پسته و تن ماهي مي خريد چون از مادر پدرشو و برادراش خجالت مي كشيد، اونا رو يواشكي به من مي داد تا بخورم و حاملگي ام بخير بگذره و يه روز مادر شوهرم فهميد و گفت: «چه شانسي، وقتي من حامله مي شدم هر روز يه فصل كتك هم از شوهرم داشتم» 

پدرم هر وقت منو مي ديد آيه هاي خاصي را تذكر مي داد كه بخونم مخصوصاً تو ماه چهارم يادمه سوره اي رو گفت كه بخونم و دستمو رو شكمم بكشم، كامواي بافتني خريده بودم و هر موقع، وقت داشتم برات كت و كلاه مي بافتم و جورابهاي جورواجور. مادرشوهرم دائم دعا مي كرد كه خدا يه پسر كاكل زري بده، من پسرزا بودم ودخترامم بچه اولشون پسر بوده و اينجور حرفا كه دلم هري مي ريخت كه اگر دختر شد چي؟ و تو اين ميان حدس هاي اطرافيان ديدني بود يكي مي گفت: «خوشگل شدي پسره و يكي: آروم راه ميره، دختره» و با چشم غره بزرگترا مخصوصاً مادر شوهرم روبرو مي شد كه مي گفت: «خدا نكنه زبونتو به خير بازكن پسره». شوهرم چيزي نمي گفت و وقتي ازش مي پرسيدم مي گفت: فرقي نمي كنه سالم باشه ولي مي دونستم كه دلش پسر مي خواد واسه همين منم دعا مي كردم بچه ام پسر به دنيا بياد و پيش همه رو سفيد شم. 

يادمه مادرم چند تا كهنه دوخته بود و يه دست رختخواب و يك سرويس لباس نوزاد و چند تا لباس، ولي بابام بهش گفته بود لباساي دختر رو نبر براش، بچه پسره. هفت ماهم كه شد سيسموني رو آوردن و سي چهل نفر از زناي فاميل دعوت بودن براي ديدن وسايل. بعضي ها لب ورچيدن و نيشخند زدن و بعضي ها با هلهله و مباركه. بعد دايره بود و شيريني و ميوه و چاي. منم يه پيرهن قرمز قشنگي رو كه دوخته بودم رو لباسم پوشيدم و اون بالاي مجلس نشسته بودم و با ديدن وسايل دلم غنج مي رفت.
بعد از چند روز تو خونه نشسته بودم كه ديدم خواهر شوهرها و جاري هام دارن مي خندن و مي گن دختره، دختره و تازه فهميدم كه نمك به سرم پاشيدن و من بدون اينكه بفهمم به موهام دست كشيدم و اگه دماغمو مي خاروندم حتماً تشخيص مي دادن كه بچه پسر خواهد بود. 

به هر حال روز به روز شكمم بزرگتر مي شد و مادرشوهر گاهي كه سردماغ نبود تيكه مي انداخت كه چقدر مي خوري ديگه نمي توني راه بري دختر جان؟ و براي اينكه زياد به چشم نياد و خجالت نكشم پيرهن ها گشاده تر مي شد. تا اينكه يه نصف شب كمردردها شروع شد و وقتي طاقتمو طاق كرد آقا رضا رو بيدار كردم و اونم مادرشو و تو راه مادرمو كه خونه شون سر كوچه مون بود رو هم برداشتيم و راهي بيمارستان شديم. ماماي بخش تا رسيديم گفت: بچه دم دماي صبح به دنيا مي آد لباسمو عوض كرد و تحويل مادرم داد و منو با تخت بردن تو يه اتاق ديگه و... 

حتي امروز كه خودم مادر شدم باز از شنيدن اين ماجرا به شوق ميام چون خودم: سر كار با آرش آشنا شديم و بعد از ۵ سال وقتي من ۳۱ سال داشتم و اون ۳۳ سال ازدواج كرديم هر دو سر كار مي رفتيم، بنابراين وقت چنداني نبود و همه مراسمو و ماه عسل خلاصه برگزار شد و ما شروع كرديم به زندگي مشترك. اغلب تا ساعت ۶-۵ سر كار بوديم و هر كي زودتر مي رسيد ظرفا رو مي شست و خونه رو نظافت مي كرد بعد از خريد ماشين ظرفشويي كارها كمتر شد و راحت تر. چند سالي گذشت و كم كم بزرگترا به پچ پچ افتادن كه بابا شما بچه نمي خوايد ما كه نوه مي خوايم و چشم غره هاي شوهرم و اخمهاي من اونا رو ساكت مي كرد. اصلا حوصله وق وق بچه نداشتم حيف نيست آدم پول زبون بسته رو خرج يكي ديگه كنه؟ وقتي مي توني باهاش مسافرت بري، مهموني بدي و هزار تا كار ديگه، مگه ديوونه اي كه وسط شب با گريه يه بچه بيدار شي و نتوني تا صبح كپه تو راحت بذاري. 

بعد از چند سال ديگه خوشگذراني هاي اول زندگي لطف و تازگي خود را از دست دادند و زندگيمان سرد و بي روح شده بود كه كم كم نق نق شوهره هم شروع شد كه داره دير مي شه دلم مي خواد بچه م موقع قسم خوردن بگه به جون بابام نه به روح بابام و وعده وعيدها و التماس ها كه برات ماشين مي خرم، نصف شب ها خودم شيرشو درست مي كنم، ال مي كنم و بل مي كنم. راستشو بخواييد خودمم به هوس افتادم. 

بچه ها تو خيابون بزرگتر به چشمم مي اومدن و خلاصه منم قانع شدم كه: «دختر داره دير مي شه» و تصميم گرفتم از دكتر ژنتيك و زنان مشاوره بگيرم و اين اول ماجرا بود: آزمايش هاي بلندبالا و سونوگرافي و رژيم هاي غذايي شروع شدند و بالاخره بعد از يك سال دكتر زنان اجازه بارداري داد ولي حالا ترس من شروع شد نكنه منگل بشه؟ نكنه باهوش نباشه؟ اگه سبزه بشه چي؟ اگر شبيه خواهرشوهرم بشه چي؟ از همه بدتر بدنم بود كه تازه رو فرم اومده بود و داشتم كلي پزشو مي دادم ولي حرف از اينها گذشته بود و ۴ سال بعد از ازدواج من حامله شدم. 

بعد از ۳ ماه همه حالت تهوع مي گيرن ولي از اقبال بلند من تا فهميدم حامله ام صبح ها آنقدر عق مي زدم كه يك ساعت ديركارت اداره رو مي زدم و دوماه بود كه به خاطر تهديد به سقط دكتر استراحت مطلق داد. اونم به من كه يه دقيقه تو خونه بند نمي شدم و هميشه يا سركار بودم يا خونه دوست و رفيق يا با مادرم درخريد و رستوران. غرغرهايم به شوهرم بيشترشد: «همش تقصير توئه من بچه رو مي خوام چيكار»؟ و اون بدون هيچ واكنشي دست به كارشد هر روز چند تا سي دي فيلم هاي روز دنيا، كتاب هاي مورد علاقه ام، لپ تاپ و يك تلويزيون بزرگ براي اتاق خواب. چون اجازه نداشتم حتي بشينم. 

يا مامانم روزا پيشم بود يا يه پرستار كه مي اومد و به كارام مي رسيد. روز به روز خلقم تنگ تر مي شد و بهانه جويي هايم بيشتر. چهارماهه كه شدم دكتر عكس سه بعدي از بچه گرفت براي اطمينان از سلامتي اش. عكس صورتشو كه ديدم بهش علاقه مند شدم انگاري ماشاءا... شبيه خودم بود. قند توي دلم آب شد دكتر اجازه حركت داد نه سركار رفتن. باز جاي شكرش باقي بود. خريد سيسموني از مدتي قبل شروع شده بود. اتاق بچه رو كاغذديواري كرديم و پرده هاي مناسب با رنگ ديوار صورتي انتخاب شدند. يادم رفت بگم بچه ام دختر بود، چيزي كه من آرزوشو داشتم و كمي سگرمه هاي شوهرم تو هم بود و البته از ترس من به روي خودش نياورد و وقتي به مادرش اطلاع داد: به شوهرم گفته بود: «سونوگرافي هميشه اشتباه مي كنه من خواب ديدم پسره. منم گفتم: «به مامانت بگو بچه م دختره و اسمشم تيناست.» 

همه مدت يا خونه خودمون بودم يا خونه مادرم. واقعا حوصله ام سر رفته بود. صدتا رمان خارجي خوندم همه سريالها رو مي ديدم. خواهرم كانادا زندگي مي كنه مدتي بود كه ژورنال لباسها و وسايل نوزاد فرستاده بود. مقداريشو با مامان انتخاب كرديم و تيك زديم يه ماه بعد وسايل به دستم رسيد. چند روز با مامان وسايلو تو اتاق بچه چيديم. ديگه اينقد گنده شده بودم كه نمي تونستم راه برم صدرحمت به راه رفتن اردك. قيافه ام ديدني بود. دماغم عين يه كوفته نه چندان كوچك، قرمز بود كه سعي مي كردم كمتر تو آينه نگاه كنم و ببينمش بدتر از همه موهام بود كه دكتر منع كرده بود رنگش كنم سفيدا تو چشم هركس و ناكسي مي رفت و مادر شوهرم چند بار گفت: «خدا بدور ما وقتي جوون بوديم ۵ تا نوه داشتيم حالا پيره زنا حامله مي شن اينم از معجزات خداست». 

هفت ماهم كه شد اجازه داشتم آرايشگاه بروم. بخودم رسيدم خريدهام شروع شد. چند لباس خواب براي بيمارستان و خونه چند لباس حاملگي براي گرفتن عكس دوران حاملگي، عوض كردن بعضي از وسايل و نظافت خونه از قبل به سفارش دوستام چند تا بيمارستانو چك كرديم تا اينكه تصميم گرفتم تو يكيشون زايمان كنم. دكتر گفت: «چون سنم بالاست بايد سزارين شم» ولي به اطرافيان گفتم: «سزارين بهتره و تصميم گرفتم اين كار رو بكنم». روز مقرر براي زايمان همراه خانواده راهي بيمارستان شديم... 

در دو داستانواره بالا اتفاقات فيزيكي به شكل يكسان طي شده به روز پاياني نزديك مي شويم ولي آنچه كه اين دو واقعه را با هم متفاوت مي سازد، حال و هواي افراد و نوع نگرش آنها به قهرمان اصلي داستان است. در گذشته اي كه كماكان همه به ياد داريم پروسه ياد شده به شكل طبيعي شكل مي گرفت و مادر حامله با آرامش، ذوق و با كمترين دغدغه به ساده ترين نحو تدارك ورود كودك خود را برنامه ريزي مي كرد خوردن انار و سيب براي زيبايي طفل، خرما براي خداجويي، كندر براي باهوشي و... خواندن آيات و دعاهاي خاص مرسوم اين دوران تقريبا عموميت داشت و بالاخره فرزند درمنزل يا نزديك ترين بيمارستان به دنيا مي آمد. اين روند نه ماهه اكنون باتغييرات بسياري طي مي شود كه غالباً ماه ها قبل از آبستني خانواده وبه خصوص مادر شروع به تدارك و پيش بيني هاي خاصي مي كند و اين ازويژگي هاي مختص جامعه ماست. همان گونه كه خواننده محترم واقف است حتي در اروپا و آمريكا كه مردمش از حد بالايي از رفاه، اطلاعات و بهداشت برخوردارند. زنان تا چند ماه بعد از حاملگي در سركارهاي خود مشغولند مضافاً ورزش ها و امور عادي و فعاليتهاي زندگي طبيعي را پي مي گيرند. 

اما در ايران به ويژه در شهرهاي بزرگ روز به روز بر تشريفات اين دوران افزوده مي شود مانند: مراسم ازدواج كه عروس و داماد در مراحل عكاسي و فيلمبرداري در دشت و كوير و غيره گرفتار مي شوند كه گاهي به جشن عروسي نرسيده يا اگر مي رسند در نيم ساعت پاياني مهماني است، آن هم باز براي تمام كردن نمايش عكس و فيلم. 

در دوران حاملگي نيز آن قدر ما دچار زوائد و تشريفات مي شويم كه اساساً جنين از ياد مي رود .شايد كل اين ماجرا براي فراموش كردن طفلي است كه ناخواسته به دنيا مي آيد و جا را براي خوشي هاي كاذب ما تنگ مي كند. بياييد صادقانه فكر كنيم چند درصد كارهايي كه معمولاً در اين دوران انجام مي شود، ضروري و در جهت سلامت رواني والدين جديد و حفظ و پرورش بهتر كودك انجام مي گيرد. 

سونوگرافي هاي متعدد، عكس هاي سه بعدي و چهاربعدي، آزمايشات متعدد از آب نخاع مادر، رژيم هاي غذايي براي حفظ وزن مادر، خريد دهها لباس نوزاد، تزيين هاي مختلف اتاق كودك، چندين تخت براي كودك ۳ كيلويي با قد نيم متر در آپارتمان ۷۰-۶۰ متري، بازيهايي است كه تنها براي نوازش و آرام كردن حس حقارت خود تدارك مي بينيم والا كودك با برخورداري از حس شهودي خود با كمترين امكانات نيز مي تواند از زندگي اش لذت ببرد. همان طور كه خودمان در كوچه پس كوچه هاي محل با خاك بازي، ليله، خاله بازي و فوتبال كودكي كرديم و حال به بزرگسالي رسيده ايم. 

شايد بد نباشد به دنبال هر مد و رواج هر مراسم و تشريفاتي لحظاتي فكر كنيم آيا اينها با فرهنگ و ضرورتهاي ما هماهنگ است يا فقط براي چشم و هم چشمي، كم نياوردن پيش اين و آن و تفاخر به اين همه سختيها هزينه ها و اتلاف وقت ها تن مي دهيم كه اساساً شيريني و حلاوت كودك در ميان اين اضطراب ها فراموش مي شود. برداشت از فرهنگ ها، استفاده از فن آوري هاي جديد و برخورداري از رفاه و زيبايي هاي جهان، توصيه همه اديان، مكاتب و انديشه هاست ،ولي چگونه؟ و به چه بهايي؟

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 11:6 :: توسط : خورشیدی

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کانون زنان وخانواده و آدرس zan-irani.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 37
بازدید کل : 15631
تعداد مطالب : 32
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1